من از خدا خواستم...


چشمک

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید.

خدا گفت:نه،آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم بلکه آنها برای این در تو  هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد.

خدا گفت:نه، روح تو کامل است روح تو موقتی است.

من از خدا خواستم که به من شکیبایی دهد.

خدا گفت:نه،شکیبایی بر اثر سختی ها بدست می آید،شکیبایی دادنی نیست بلکه بدست آوردنی است.

من از خدا خواستم که به من خوشبختی دهد.

خدا گفت:نه،من به تو برکت میدهم،خوشبختی به خودت بستگی دارد.

من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد.

خدا گفت:نه،در و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر میسازد.

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد.

خدا گفت:نه،خودت باید رشد کنی ولی من تو رات می پیرایم تا میوه دهی.

من از خدا خواستم به من چیزهایی بدهد تا از زندگی خوشم بیاید.

خدا گفت:نه،من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیزهالذت ببری.

من از خدا خواستم تا به من کمک کندتا دیگران همان طور که او دوست دارد دوست داشته باشم.

خدا گفت :...سرانجام مطلب را گرفتی .امروز روز تو خواهد بود آن را هدر نده.

*داوری نکن تا داوری نشوی.آنچه را رخ میدهد درک کن برکت خواهی یافت*

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 3 دی 1388برچسب:,ساعت 5:1 توسط admin| |


Power By: LoxBlog.Com